دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌


(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))


بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه بهانبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند .

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393برچسب:, | 1:47 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،
با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...


در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.


ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !


اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .


آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت.
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .


مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))


مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .
اما جرات باز کردنش را نداشتم .


خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .


خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .


آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی .. . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .


داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.


ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم. تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .


بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .
اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 29 تير 1393برچسب:, | 9:47 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

پدر یعنی عشق و مهربانی

پدر یعنی همدم

پدر یعنی ایثار

پدر یعنی یک دنیا صداقت

پدر یعنی دریای بیکران سخاوت

پدر یعنی چتری برای بالای سر

پدر یعنی دستان گرم

پدر یعنی تکیه گاه

پدر یعنی كوه استقامت

پدر یعنی صدای خوش زندگی

پدر یعنی هم‌خوانی با دل

پدر یعنی نفس آرام

پدر یعنی آرامش خاطر

پدر یعنی یک دنیا حرف نگفته

پدر یعنی دستان گرم

پدر یعنی یک دنیا حرف نگفته

 

پدر یعنی کلمه به کلمه اش محبت

پدر یعنی تنها تک چراغ زندگی

پدر یعنی تهی از ادعا

پدر یعنی دل گرمی قبل از آغاز هر چیز

پدر یعنی پناهگاه همه دوران زندگی

پدر یعنی جاده های زندگی را با شجاعت هموار کردن

پدر یعنی همان دستی که وقت ترس و گریز شانه هایت را می فشارد

پدر یعنی یک آغوش باز تا ابد

پدر یعنی پدر

 

پدر یعنی تپش در قلب خانه ! 

پدر یعنی تسلط بر زمانه !

پدر احساس خوب تکیه بر کوه! 

پدر یعنی تسلی وقت اندوه !

 

پدر یعنی ز من نام و نشانه !

پدر یعنی فدا گردیده افراد خانه! 

پدر یعنی غرور و مستی من! 

پدر یعنی تمام هستی من !

پدر یعنی: اون کسی که هنگام تراشیدن موی کودک مبتلا به سرطانش گریه ی فرزندش رو دید ماشین رو داد دستش درحالیکه چشمانش پر از گریه بود گفت: حالا تو موهای منو بتراش.

پدر یعنی: کسی که " نمی توانم" را زیاد در چشمش دیدیم ولی هرگز از زبانش نشنیدیم.

پدر یعنی: اونی که  طعم پدر داشتنو نچشید اما واسه خیلی ها پدری کرد.

پدر یعنی: اونی که کف تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچه اش کف خونه کسی رو جارو نزنه.

 

پدر یعنی:اونی که هروقت میگفت "درست میشه" تمام نگرانی هایمان به یکباره رنگ میباخت.

پدر یعنی: اونی که وقتی پشت سرش از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره، میفهمی پیر شده !

 پدر یعنی: وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده!

 پدر یعنی: وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، می فهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه…

 

پدر یعنی:  وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری.

 پدر یعنی:  خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گردد.

پدر یعنی پناهگاه همه دوران زندگی

پدر یعنی جاده های زندگی را با شجاعت هموار کردن

پدر یعنی همان دستی که وقت ترس و گریز شانه هایت را می فشارد

پدر یعنی محبت عشق مردی
تمام دلخوشی هنگام سردی

پدر یعنی تلاش و کوشش و کار
غم کم شادی بسیار و بسیار

 

پدر یعنی نشاط و شور و ایثار
سرافرازی کنارخویش و اغیار

پدر یعنی مقاوم با صلابت
شکوه عشق و ایمان و شهامت

پدر یعنی که داری تکیه گاهی
دلت قرص است و داری جان پناهی

پدر یعنی امید و مهر و لبخند
در دل را به روی غصه بربند

 

پدر یعنی که پشتت گرم گرم است
همه دنیا به دستت موم نرم است

پدر اوج مرام و معرفتهاست
کنارش قطره ای اومثل دریاست

به ظاهرگرچه پیر اما جوان است
هنوزهم بازوانش پرتوان است

همه جا نام نیکش اعتبار است
به روز رنج و سختی در کناراست

پدر باشد چو گوهر پاک و نایاب
پدر را وقت دلتنگی تو دریاب

شنیدم هرکه او را دست بوسد
درون  قبر تاریک او نپوسد

چو هست و هستی او را دوست میدار
که دارد چرخ گردون مکر بسیار

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 24 تير 1393برچسب:, | 11:30 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

پدر فلسفه اردیسم "حکیم ارد بزرگ" جمله بسیار عبرت آموزی دارد او می گوید : (از مردم غمگین نمی توان امید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت .) و در جای دیگر می گوید : (آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . )


شادی پی و بن شتاب دهنده رشد و بالندگی جامعه است شاید اگر این موضوع مورد توجه سلوکیان غم پرست و جنگجویان عرب و مغولهای متجاوز بود دامنه حضور آنها در سرزمین های تحت سیطره شان بیش از آن می شد که امروز در تاریخ می خوانیم .


آنچه ایرانیان را محبوب جهانیان نموده وجود خصلت شادی و بزم در میان آنان در طی تاریخ بوده است . خویی که با سکته هایی روبرو بوده اما پاک شدنی نیست .

 

شادی ریشه در پاک زیستی ما دارد برای همین استثمارگر و یاغی نشدیم چون شادی را در دوستی دیدیم همانگونه که ارد بزرگ می گوید : (شادی کجاست ؟ جایی که همه ارزشمند هستند .) عزت و احترام هم را حفظ می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و به حقوق خویش و هم میهنانمان احترام می گذاریم


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 23 تير 1393برچسب:, | 10:11 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود.

دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد.

خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد.

و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد .



او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده …

اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید .



پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند.

اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد .

و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد…

وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند

تا من همسرم را از میان آنان برگزینم .



همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت

من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است

که من آن شرط را بازگو نمیکنم. تنها یک خواسته دارم …

من به تمامی دختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند.



هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود.

دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از دستان پسر پادشاه گرفت…

دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر میکنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب میکند …!

اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است...



روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک میشد …

اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود میرسید و به آن آب میداد

و از آن مراقبت میکرد گلی از آن نمی رویید … او روز به روز افسرده تر میشد .



به گفته ی دوستانش پی میبرد . تا روز موعود ….

که همه دختران شهر با گلدانهایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند …



یکی گلدانی از یاس های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رز های سرخ در دست داشتن

یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله های قرمز…



اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد.



تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند …

شاهزاده که گلدانها را یکی یکی میگرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد …

سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب اورد …

پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده …

همهمه ای راه افتاد همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه میکردند…



که پسر پادشاه گفت: مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود …

در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید !

و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود …!

پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت .


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 22 تير 1393برچسب:, | 4:12 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

يکي از ملانصرالدين مي پرسه چه جوري جنگ شروع مي شه؟
ملا بدون معطلي يکي مي زنه توي گوش طرف و ميگه اينجوري!

ملانصرالدين روزي به بازار رفت تا دراز گوشي بخرد. مردي پيش آمد و پرسيد: کجا مي روي؟ گفت:ب ه بازار تا درازگوشي بخرم .
مردگفت: انشاءالله بگوي. گفت: اينجا چه لازم که اين سخن بگويم؟ درازکوش در بازار است و پول در جيبم. چون به بازار رسيد پولش را بدزديدند.
چون باز مي گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا مي آيي؟

گفت: از بازار مي آيم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، خر نخريدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!



************

روزي ملانصرالدين بدون دعوت رفت به مجلس جشني.
يكي گفت: "جناب ملا! شما كه دعوت نداشتي چرا آمدي؟"
ملانصرالدين جواب داد: "اگر صاحب خانه تكليف خودش را نميداند. من وظيفه ي خودم را ميدانم و هيچوقت از آن غافل نميشوم."



**************

ملانصرالدين به يكي از دوستانش گفت: خبر داري فلاني مرده؟
دوستش گفت: "نه! علت مرگش چه بود؟"
ملا گفت: "علت زنده بودن آن بيچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!"



**************

روزي يكي از همسايهها خواست خر ملانصرالدين را امانت بگيرد. به همين خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدين گفت: "خيلي معذرت ميخواهم خر ما در خانه نيست". از بخت بد همان موقع خر بنا كرد به عرعر كردن.
همسايه گفت: "شما كه فرموديد خرتان خانه نيست؛ اما صداي عرعرش دارد گوش فلك را كر ميكند."
ملا عصباني شد و گفت: "عجب آدم كج خيال و ديرباوري هستي. حرف من ريش سفيد را قبول نداري ولي عرعر خر را قبول داري."

 



*************



روزي ملانصرالدين از بازار رد ميشد كه ديد عده اي براي خريد پرندهي كوچكي سر و دست ميشكنند و روي آن ده سكهي طلا قيمت گذاشتهاند. ملا با خودش گفت مثل اينكه قيمت مرغ اين روزها خيلي بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگي گرفت و به بازار برد، دلالي بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگين كرد و روي آن ده سكهي نقره قيمت گذاشت. ملا خيلي ناراحت شد و گفت: مرغ به اين خوش قد و قامتي ده سكهي نقره و پرندهاي قد كبوتر ده سكه ي طلا؟ دلال گفت: "آن پرندهي كوچك طوطي خوش زباني است كه مثل آدميزاد ميتواند يك ساعت پشتسر هم حرف بزند." ملانصرالدين نگاهي انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت ميزد و گفت: "اگر طوطي شما يك ساعت حرف ميزند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر ميكند."



*************

روزي ملانصرالدين به دنبال جنازهي يكي از ثروتمندان ميرفت و با صداي بلند گريه ميكرد. يكي به او دالداري داد و گفت: "اين مرحوم چه نسبتي با شما داشت؟"
ملا جواب داد: "هيچ! علت گريه ي من هم همين است."

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 20 تير 1393برچسب:, | 9:19 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

تنبلی بد دردیه
یک ساعت پیش یه آلو خوردم، هستش هنوز تو دهنمه
حال ندارم برم بندازم سطل آشغال


کسی می دونه چند ساعت طول می کشه تا با بزاق دهن تجزیه بشه!؟

 

وقتی پنج ثانیه قبل از آلارم موبایل بیدار می شم و اونو خاموش می کنم احساس می کنم بمب خنثی کردم!!!

 

یه مزه هایی هم هست که از بچگی زیر دندون همه مونده
مثه ته مداد سیاه!!!!
خدایی چقدم تلخ بود!

 

یکی از فانتزیام اینه که ی قوطی نارجی بخرم وتوش اسمارتیز بریزم، بعد هروقت سردرد داشتمو یکی ازم پرسید چته؟ بگم”چیزی نیست”همون سردرد همیشگی!! بعدشم چنتاشو بخورمو بگم آآآآآآآآآآآآاآآآآآه!!! لامصب کلاسش از ازمون های ماهان بیشتره…!!!!

 

 

دوستم برگشته میگه مامان بزرگم داره از آمریکا میاد…… بخدا تا الان فکر میکردم مامان بزرگا فقط از مکه میان!!!

 

از ترسناک ترین اتفاقات نصفه شبا، این صدای شکسته شدن قولنج وسایل خونه است، مخصوصا تلویزیون و وسایل چوبی، هی شبا قولنج شون می شکنه! ادم قلبش میاد تو حلقش!!!

 

یه سوال دارم؟؟؟؟؟؟ این عربها “چ” ندارن، چه طوری عطسه می‌کنن!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

به مامانم میگم مامان من اگه بمیرم چیکار میکنی؟
میگه یه مراسمی برات بگیرم که چشه فامیل درآد!!!!

 

آقا جاتون خالی
یه بار رفتم خونه یه بنده خدایی ویندوز عوض کنم،
دختره بهم گفت اگه میشه مای کامپیوتر رو هم نصب کنید
گفتم اونجوری هزینتون بیشتر میشه ها)
گفت :چاره ای نیس!
هیچی دیگه، پول تک تک آیکونا رو جداگونه ازش گرفتم!

 

ﻣﻠﺖ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻮﻥ ﻣﯿﺰ ﺑﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﻭ ﺗﺮﺩﻣﯿﻞ ﺩﺍﺭﻥ،
ﺑﻌﺪ ﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﻭﺭﺯﺷﯽ ﻣﻮﻥ
ﯾﮏ ﻣﯿﻠﻪ ﺑﺎﺭﻓﯿﮑﺲ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺯﺩﻩ ﺗﻮﮐﻤﺪ،
ﺭﻭﺵ ﺭﺧﺖ ﭘﻬﻦ ﻣﯿﮑﻨﻪ!!!

آبریزش بینی دارم؛ رفتم یه قرص ضد حساسیت بگیرم تو عوارض جانبیش نوشته :سردرد، سرگیجه، حالت تهوع، اختلال درخواب، دوبینی، نارسایی کبد، نارسایی کلیه، سکته مغزی، مرگ ناگهانی!! پشیمون شدم، میکشم بالا! امنیتش بیشتره!!!!!!!!

 

 

داشتم خیابون ولیعصرو متر میکردمکه دیدم نفس کم اوردم سریع پریدم یه بسته چیپس با نی خریدم، نی رو کردم تو چیپسو از اونجا تنفس میزدم، ماشالا به اندازه ۵ ساعت توشون هوا دارن چیپسای ایرانی، ازشون راضیم!!!

 

نفرین نمیکنم…
خدا ازت بگذره…
بعدم دنده عقب بیاد از روت رد شه قشنگ له شی!!!!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 20 تير 1393برچسب:, | 12:6 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ :ﻣﻦ ﺩﻭﯾﺪﻡ ﺗﻮ ﺩﻭﯾﺪﯼ ﺍﻭ ﺩﻭﯾﺪ ﻣﺎﻝ ﭼﻪ ﺯﻣﺎﻧﯿﻪ؟؟؟؟
ﺷﺎﮔﺮﺩ :ﻣﺎﻝ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ!!!!

ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺁﺑﮕﻮﺷﺖ ﻣﯿﺨﻮﺭﯾﻢ, ﮔﻮﺵ ﮐﻮﺏُ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﺳﺘﻢ، ﺗﯿﺮﯾﭗ
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ…. ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻣﯿﮕﻢ :ﺩﺍﯾﯽ ﺟﻮﻥ ﺍﯾﻦ
ﮔﻮﺵ ﮐﻮﺏ ﺳﻨﺶ ﺍﺯ ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮﻩ…. ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﺭ
ﻣﯿﮕﻪ :ﻓﺎﯾﺪﺷﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ!!

 

یعنی درکی که استامینوفن نسبت به دردای آدم داره هیشکی نداره!!!!

 

من یه بار تو اینترنت داشتم میگشتم بابام اومد پشت سرم مجبور شدم کل help ویندوز رو بخونم
اگه بدونید چه قابلیت هایی که نداره این ویندوز!!!

اسمش دمپاییه ولی اصلن دمه پا نیس…
معمولا تو دور ترین نقطه توالت پارک شده..
همیشه همینوجوریه هااا..!!!

 

چند وقت پیش حس کمبود محبت داشتم رفتم یه کم بتادین روی دستم ریختم و اومدم جلو مامانم سرفه کردم گفتم وای دارم خون بالا میارم …
مامانم زد تو سرم گفت از بسکه میری فیس بوک بی صاحاب ؛ برو توالت فرشامو کثیف کردی !!!!

 


بابام کلا محلم نذاشت …
داداش کوچیکم هم داشت از خوشحالی بالا پایین میپرید و میگفت آخ جون اگه سعید بمیره اتاقش مال من میشه !
خدا این حس رو نصیب دمپایی ابری توی دستشویی نکنه …!!!!

 

بچه که بودم باورم نمیشد دو سوم بدن مارو آب تشکیل میده،
تا اینکه این کارتونهای ژاپنی رو دیدم!
لامصبا گریه میکنن سیل میاد!!!

 

واقعا دست کارخانه نوشابه سازی درد نکنه که روش مینویسن خنک بنوشید, تا قبل از اون ما میجوشوندیم بعدا می‌خوردیم!!!!

 

از دیشب تا حالا داشتم به u فکر میکردم عزیزم
فردا و پس فردا رو هم میخوام به v و y و z فکر کنم.!!!

 

دخدر خانومای عزیز…
بخدا با ” عجیجم ” میشه کنار اومد…
با ” عجقم ” میشه کنار اومد…
با ” چیتال میتونی” میشه کنار اومد…
ولی دیگه با ” دوسد دالم یه خلده قد یه سوکس ملده، سلت کلاه تزاشتم سوکسه هنوز نملده ”
نمیشه!!!!!!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 20 تير 1393برچسب:, | 4:5 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

چهار نفر از اعضاء خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند.همسرم سخت مشغول تهیّه و تدارک بود.
پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن.  از خانه بیرون رفتم.

 

داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم.


در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد.
من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجّه وجود من بشود.
در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت، “مامان، من اینجام.”

معلومم شد که دچار عقب افتادگی ذهنی است.

 


وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.
چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم، “هی رفیق، اسمت چیه؟” تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.
با غرور جواب داد، “اسم من دِنی است و با مادرم خرید می کنم.”
گفتم، “عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دِنی بود؛ ولی اسم من استیوه.”
پرسید، “استیو، مثل استیوارینو؟” گفتم، “آره؛ چند سالته، دِنی؟”
مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید، “مامان، من چند سالمه؟”
مادرش گفت، “پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.”

من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر دربارۀ تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم.
چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجّه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.

 

مادر دنی آشکارا متحیّر بود و از من تشکّر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش حرف زده بودم.
به من گفت که اکثر مردم حتّی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند.
به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده ام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمیدانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که روح القدس الهام کرده باشد.

به او گفتم که در باغ خدا گلهای قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ امّا، “رُزهای آبی” خیلی نادرند و باید به علّت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند.

 

میدانید، دِنی رُز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبّت لمس ننماید،
در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.

لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت، “شما کیستید؟”

 

بدون آن که فکر کنم گفتم، “اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ امّا شکّی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم.”

 


دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت، “خدا شما را در پناه خویش گیرد!” که سبب شد اشک من هم در آید.

 

آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعۀ آینده که رُز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟
اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.
چرا؟ برای این که این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید.
آن رُز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانوادۀ شما باشد.
همان لحظه ای که وقت صرف می کنید ممکن است دنیایی برای او یا خانواده اش ارزش داشته باشد.
نویسنده: گل قاصدک


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 19 تير 1393برچسب:, | 11:59 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

 


ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

 


ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.


همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.


خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعافوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

 


سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

 


خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 15 تير 1393برچسب:, | 10:53 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • دانلودر