کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد

نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند سطلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 تير 1393برچسب:, | 4:45 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

کودکی از مسئول سیرکی پرسید: چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است! صاحب فیل گفت: این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است. آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است. کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟ صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است. فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند! هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است. ( شاید حرکتی لازم است ) 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 تير 1393برچسب:, | 4:4 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی

با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.

او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.

اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.

بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و....پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.

این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت

فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید

ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد

صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد

میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت

عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت

زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت

پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند

سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد

با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.

او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت

و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند

زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان .

سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت .

بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 7 تير 1393برچسب:, | 1:51 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید

جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه

قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید

اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است.

اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید.

اگر زبان راننده را بدانيد و بتوانيد با او سخن بگوييد بخت يارتان است و اگر راننده عصباني نباشد

با حسن اتفاق ديگري مواجه هستيد. خلاصه براي رسيدن به مقصد بايد از موانع متعددي بگذريد.

هاروي مك كي مي گويد: روزي پس از خروج از هواپيما، در محوطه اي به انتظار تاكسي ايستاده بودم كه

ناگهان راننده اي با پيراهن سفيد و تميز و پاپيون سياه از اتومبيلش بيرون پريد

خود را به من رساند و پس از سلام و معرفي خود گفت: لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذاريد.

سپس كارت كوچكي را به من داد و گفت: لطفا به عبارتي كه رسالت مرا تعريف مي كند توجه كنيد.

بر روي كارت نوشته شده بود: در كوتاه ترين مدت، با كمترين هزينه، مطمئن ترين راه ممكن و در محيطي دوستانه شما را به مقصد مي رسانم.

من چنان شگفت زده شدم كه گفتم نكند هواپيما به جاي نيويورك در كره اي ديگر فرود آمده است.

راننده در را گشود و من سوار اتومبيل بسيار آراسته اي شدم.

پس از آنكه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت: پيش از حركت، قهوه ميل داريد؟

در اينجا يك فلاسك قهوه معمولي و فلاسك ديگري از قهوه مخصوص براي كسانيكه رژيم تغذيه دارند، هست.

گفتم: خير، قهوه ميل ندارم، اما با نوشابه موافقم.

راننده گفت: در يخدان هم نوشابه دارم و هم آب ميوه.

سپس با دادن يك بطري نوشابه، حركت كرد و گفت: اگر ميل به مطالعه داريد مجلات تايم، ورزش و تصوير و آمريكاي امروز در اختيار شما است.

آنگاه، بار ديگر كارت كوچك ديگري در اختيارم گذاشت و گفت: اين فهرست ايستگاههاي راديويي است كه مي توانيد از آنها استفاده كنيد.

ضمنا من مي توانم درباره بناهاي ديدني و تاريخي و اخبار محلي شهر نيويورك اطلاعاتي به شما بدهم و اگر تمايلي نداشته باشيد مي توانم سكوت كنم.

در هر صورت من در خدمت شما هستم.

از او پرسيدم: چند سال است كه به اين شيوه كار مي كنيد؟

پاسخ داد: دو سال.

پرسيدم: چند سال است كه به اين كار مشغوليد؟

جواب داد: هفت سال.

پرسيدم: پنج سال اول را چگونه كار مي كردي؟

گفت: از همه چيز و همه كس، از اتوبوسها و تاكسي هاي زيادي كه هميشه راه را بند مي آورند، و از دستمزدي كه نويد زندگي بهتري را به همراه نداشت مي ناليدم.

روزي در اتومبيلم نشسته بودم و به راديو گوش مي دادم كه وين داير شروع به سخنراني كرد.

مضمون حرفش اين بود كه مانند مرغابيها كه مدام واك واك مي كنند، غرغر نكنيد، به خود آييد و چون عقابها اوج گيريد.

پس از شنيدن آن گفتار راديويي، به پيرامون خود نگريستم و صحنه هايي را ديدم كه تا آن زمان گويي چشمانم را بر آنها بسته بودم.

تاكسيهاي كثيفي كه رانندگانش مدام غرولند مي كردند، هيچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبي نداشتند.

سخنان وين داير، بر من چنان تاثيري گذاشت كه تصميم گرفتم تجديد نظري كلي در ديدگاهها و باورهايم به وجود آورم.

پرسيدم: چه تفاوتي در زندگي تو حاصل شد؟

گفت: سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسيد.

نكته اي كه مرا به تعجب واداشت اين بود كه در يكي دو سال گذشته

اين داستان را حداقل با سي راننده تاكسي در ميان گذاشتم اما فقط دو نفر از آنها به شنيدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال كردند

بقيه چون مرغابيها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوي خود را متقاعد كردند كه چنين شيوه اي را نمي توانند برگزينند.

شما، در زندگي خود از اختيار كامل برخورداريد و به همين دليل نمي توانيد گناه نابسامانيهاي خود را به گردن اين و آن بيندازيد.

پس بهتر است برخيزيد، به عرصه پر تلاش زندگي وارد شويد و مرزهاي موفقيت را يكي پس از ديگري بگشاييد.

دنيا مانند پژواك اعمال و خواستهاي ماست.

اگر به جهان بگويي: سهم منو بده...

دنيا مانند پژواكي كه از كوه برمي گردد، به تو خواهد گفت: سهم منو بده... و تو در كشمكش با دنيا دچار جنگ اعصاب مي شوي.

اما اگر به دنيا بگويي: چه خدمتي برايتان انجام دهم؟، دنيا هم به تو خواهد گفت: چه خدمتي برايتان انجام دهم؟


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 7 تير 1393برچسب:, | 1:49 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

 

به نظرم این کاریکاتور خیلی جالب بود گفتم تو وبلاگ بذارم.نظر یادتون نره.


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 6 تير 1393برچسب:, | 5:32 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

خنده دار ترین تست شخصیت شناسی ، یه روز 4 تا حیوون تصمیم گرفتن از یه درخت نارگیل برن بالا
1 شیر
1 میمون
1 زرافه
و 1 سنجاب

 

تصمیم گرفتند که مسابقه بدهند که کدام یک برای چیدن یک موز از درخت سریع تر بالا می رود.
فکر میکنی کدام یک برنده می شود؟

 

پاسخ ، بازگو کننده شخصیت توست
پس با دقت فکر کن…

 

 

پاسخ را در پایین مشاهده کنید :
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
اگر پاسخ تو:
شیر است =خسته و کسل هستی
میمون = گیج هستی
زرافه = کاملاٌ تعطیل هستی
سنجاب = نا امید هستی

 

چرا؟
برای اینکه:
درخت نارگیل که موز ندارد!!
مشخص است که تحت فشارهستی و زیاد کار کردی
باید یک مدتی استراحت کنی…

منبع : 4جوک
 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 6 تير 1393برچسب:, | 1:42 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

 

 

 

 

 

 

امیدوارم خوشتون اومده باشه.نظر یادتون نره.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 5 تير 1393برچسب:, | 11:30 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

کاش می شد ،روزه سخت سکوت

 

 

را، به اغاز سخن، افطار کرد...

 

 

کاش می شد ،با پلی از غم گذشت

 

 

تا در انسوتر، ترا دیدار کرد...

 

 

کاش می شد ،جسم منحوس فراق

 

 

تا ابد ،صد مرتبه بر دار کرد...

 

 

کاش می شد ،قایقی از جنس کوه

 

 

ساخت،با موج قدر پیکار کرد...

 

 

کاش می شد ،رفت تا اوج فلک

 

 

این قفس،زنجیر را انکار کرد...

 

 

کاش می شد ،بین این نامحرمان

 

 

قاصدک را، محرم اسرار کرد...

 

 

کاش می شد ،نغمه ای شد در گلو

 

 

مثل بلبل ،بر لب منقار کرد...

 

 

کاش می شد ،لحظه ای پروانه وار

 

 

گرد شمعی ،بال و پر،ایثار کرد...

 

 

کاش می شد ،از میان لحظه ها

 

 

لحظه ای کوتاه را، بسیار کرد...

 

 

کاش می شد، با تمرکز،با دعا

 

 

روح و جسمی در کنار،احضار کرد...

 

 

کاش می شد، انعکاس جمله ای

 

 

را میان دره ای ،اصرار کرد...

 

 

کاش می شد ،از میان واژه ها

 

 

واژه ای را دائما تکرارکرد...

 

 

کاش می شد، کنج زندان سکوت

 

 

با شهامت، عشق را،اقرار کرد...

 

 

   


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 5 تير 1393برچسب:, | 10:18 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 گاه گاهی که دلم می گیرد به تو می اندیشم خوب در یادم هست چه شبی بود آن شب! تو همان نوگل دیرینه و من برگ زردی که فتاده است به خاک و من اندر عجب این دیدار که تو بعد از سال ها هم چنان زیبایی! کاش می دانستی که چه کردی با من در همان لحظه که لبریزز شوقت بودم چشم بر گرداندی و مرا سوزاندی.

 

 

 

سيب سرخي رابه من بخشيد رفت ساقه سبزدلم راچيد رفت عاشقي هاي مراباورنکرد عاقبت برعشق من خنديدرفت اشک درچشمان سردم حلقه زد بي مروت اشکهايم راديد رفت.

 

 

دنيا را بد ساخته اند....کسي را که تو دوستش داری، تو را دوست نميدارد...کسي که تو را دوست دارد، تو دوستش نمي داري... اما کسي که هم تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد... به رسم و آيين هرگز به هم نمي رسند... و اين رنج است...


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 3 تير 1393برچسب:, | 10:31 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 3 تير 1393برچسب:, | 10:3 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • دانلودر